بابا بزرگ

گفتم به چشم که از عقب گل رخان مرو                  نشنید و رفت عاقبت از گریه کور شد

 

الهی قربونت برم بابایی چقدر مهربون بودی صبح ها میومدی خونمون بعد از اونکه صبحونه خورده بودی و دفتر رفته بودی تازه ساعت ۹ شده بود و ما هم همه خواب

میگفتی تنبلا پاشین بعد من مسواک میزدم میو مدم پیشت حافظ برمیدا شتیم فال میگرفتیم بریم مشهد گاهی هم مشاعره میکردیم از هیچ حرفی کم نمی اوردی  

نظرات 1 + ارسال نظر
منم سه‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:43 ق.ظ

سلام منم دلم برای بابا بزرگت تنگ شده . یادته می گفتن اینجات چی ریختی بعد وقتی نگاه می کردی ببینی چی ریختی با انگشتشون دماغتو بالا میزدن ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد